آغاز این قصه کجا بود نمیدانم، چه کسی این قصه را نوشت نمیدانم. پایان این قصه کجاست نمیدانم، چطور این قصه به پایان میرسد نمیدانم. یک وقت دیدم من را هُل دادن وسط زندگی، از هول زندگی به گریه افتادم، هنوز گریهام بند نیامده بود که سفت قنداق را پیچیدند دورم تا جُم نخورم. هزار بار زمین خوردم و صدتا شلوار پاره کردم تا راه رفتن را یاد بگیریم. تازه میخواستم برای خودم گردش کنم که گوشم را کشیدند و نشاندند پشت نیمکت مدرسه. معلم پای تخت نوشت آب، ما هم در دفترهایمان نوشتیم. معلم نوشت بابا، ما هم نوشتیم. معلم نوشت نان ، ما هم نوشتیم. نوشت بابا آب داد، بابا نان داد، بزرگتر که شدم فهمیدم بابا هر چه در توان داشت داد، وقتی چیزی برایش نماند جان داد.
خلاصه که فهمیدم هرکی این قصه را نوشته، لاکردار پر غُصه نوشته، بخوای پا به پای دنیا بری از ناکجا آباد سردرمیاری. اینطور شد که زدیم به چاک بیخیالی و ساکن کوچه علی چپ شدیم. الکی خوشیم و میخندیم. دنیا هم پای بساط ما هم پا با ما میخنده، ما به اون میخندیم اون به ما، خنده خنده میریم جلو، اما بی مصب گاهی بد میزنه تو پرمون، اون وقت هست که صدای مورچه هم اشکمون رو درمیاره
. جاهلیم، سالوس که نیستم، دلمون از سنگ که نیست. وقتش که برسه کی که بتونه جلو اشکش رو بگیره، قد صدتا دختر گریه میکنیم.
این چند خطی هم که هرازگاهی اینجا مینویسم نه درد دله نه چیز دیگه، جریمهاس که باید نوشت.